فكر و خيال من هم از دو سال پيش شروع شد. نه اينكه فكر كنيد، قبلش علي بيغم بودمها، نه! فقط اینكه از آن موقع تا حالا سه بار توی آسانسور گیر کردم و هردفعه یک جورهایی خلاص شدم ولی خدا به دفعه بعد رحم کند.
دفعه اولش كارمند يك شركت بودم و سرگرم حسابوکتاب بستانکاری و بدهكاري صاحب شركت. عصرها ساعت چهار به خانه برمیگشتم. تازه ساختمان شركت، جابهجاشده بود و ما در طبقه ششم، جايگزين شده بوديم. يك روز گرم تابستان كه کلید آسانسور را زده بودم و انتظار ميكشيدم كه از طبقه دهم پايين بيايد، آقايي را ديدم كه كنارم ايستاد. در كه باز شد، اول من و بعد او وارد آسانسور شديم. چشمم به دستش بود كه کلید پاركينگ را فشار داد. من هم آنجا پياده ميشدم. سرم را پايين انداختم و با لبه آستينم ور رفتم. در طبقه بعدي يك خانم دیگر سوار آسانسور شد. فكر كنم دوطبقه پايين آمده بوديم كه يهو آسانسور تكاني خورد و بعد از حركت ايستاد. قلبم داشت می آمد توی دهنم. آن آقا پشت سر هم کلیدها را فشار ميداد. اما هيچ اتفاقي نيفتاد. ميخواستم با صداي بلند جيغ بكشم، اما خجالت كشيدم. به خانم نگاه كردم كه گوشهاي ايستاده بود و دانههاي تسبيح مشکياي را از بین انگشتهايش رد ميكرد و صلوات ميفرستاد. نميدانم چه قدر نفس كشيدنم ضايع بود كه آن آقا بطری آبمعدنی را از كيفش بيرون آورد و گفت :«كمي آب بخور، دلهره ات كم ميشود.» باورتان نميشود، كه چه طور با ولع آب را سر كشيدم.
آن روز جان سالم بدر برديم. چون ساختمان تجاري بود، زود فهميدند و آتشنشانی را خبر كردند. آن آقا كه ازقضا حسابدار شركت بغلدستی ما بود، روز بعد هم باهم تو آسانسور همسفر بوديم. او همانجا از من خواستگاري كرد.
دفعه دوم مربوط به بعد از ازدواجمان بود که يك آپارتمان نقلي توی طبقه چهارم ساختماني كه بيشتر واحدهايش خالي بود، اجاره كرديم. همان روزهاي اول با خواهش و التماس مرخصي سهروزه گرفتيم تا به ماهعسل برويم. يك كوله كوچك لباس جمع كرديم و نزديك ظهر راه افتاديم. همسرم بهطرف آسانسور رفت و من چند بار در را هل دادم كه از بسته بودنش مطمئن شوم. آخر تو اين گرانيها، با هزار بدبختي جهيزيه جور كرده بوديم. همسرم همانطور كه در آسانسور را گرفته بود، داد زد :«زود باش خانم، يك ساعت بيشتر به پرواز نمانده!» تندي به طرفش دويدم. در كه بسته شد ثانيهاي نگذشت كه آسانسور از سروصدا افتاد. راستي نگفتم كه همان روز اول، متوجه سروصدای غیرعادی آسانسور شديم، به صاحبخانه هم موضوع را گفتيم، اما او خندیده بود گفته بود:« چه قدر سخت می گيريد، اينكه مشكلي نيست، موتور آسانسور چینیه، همه موتورهاي چيني هم پرسروصدا هستند.»
سرت را درد نياورم، نه گوشي من آنتن داد نه همسرم. خلاصه ما هر چه هم داد زديم كسي تو خانه نبود كه صدايمان را بشنود. بعد از يك ساعت خود اداره برق مشكل ما را حل كرد. با آمدن برق به پاركينگ رسيديم، اما ديگر دير شده بود و ما به ماهعسل نرفتيم.
و اما دفعه سوم! يك سال و نيم زندگيمان به خیروخوشی گذشت. تا اينكه يك روز صبح كه تو خانه بودم، نميدانم چرا بيخودي هوس كردم كه ملافهها را بشورم. ماشين را روشن كردم و شروع كردم به درست كردن غذا. ماشين لباسشويي كه كارش تمام شد، تکه های گوشت مرغ تو قابلمه هم آب پز شده بود. روغن داغ كردم و مرغها را توي ماهیتابه انداختم. خواستم ملافهها را همانجا از لبه پنجره آويزان كنم، اما پشيمان شدم و با خودم گفتم كه كمي آفتاب ميكروبها را بهتر از بين ميبرد. خانمجان آفتاب بخورد تو فرق سرم، بگو تو اینهمه آلودگي، یککم ميكروبِ روي ملافه كه نكشتتت. هي هي ... ملافهها را توي سبد ريختم و با آسانسور بالا رفتم. درِ آسانسور با صداي شَتَلَق، پَتَلَق باز شد. فكر نكنيد ترسيدمها، ديگر به صدايش عادت كرده بودم. ملافهها را تكاندم و روي طناب پهن كردم و كمي روي پشتبام راه رفتم. حواسم به غباري بود كه داشت کمکم به نوك قله نزديك ميشد كه یکهو ياد غذا افتادم. دويدم . آسانسور هنوز توی طبقه آخر بود. زودي پريدم توش و کلید را زدم. در با صداي هميشگي بسته شد. با خيال راحت ايستادم و منتظر ماندم كه توی طبقه چهارم باز شود. اما در فقط تَرَق تُروق صدا كرد و باز نشد. كمي با کلیدها ور رفتم، اما فايده نداشت. جيغ كشيدم و با مشت و لگد افتادم به جان در و ديوار آسانسور. از بدبختي آن ساعت هم كسي تو خانه نبود. کمکم احساس كردم كه سرم سنگين ميشود و چشمم سياهي ميرود. وقتي پلكهايم را باز كردم، خودم را توی جهنم ديدم. همهجا مثل جهنم سياه بود. اول فكر كردم كه خداوند من را به خاطر گناهانم سوزانده، اما وقتي دستم را جلوي صورتم کشیدم، اثري از سوختگي نديدم. ليوان آبي جلوي صورتم آمد. مانده بودم كه شراب بهشتي است يا زَقّوم جهنم كه با صدايی آشنا از جا بلند شدم . همسرم بود كه با لبخند كج روي صورتش، روبهرویم ايستاده بود. آخر هم نفهميدم معني آن لبخند كج، همدردي بود، يا نيشخند. اما توی صدايش بغض بود اين را خوب تشخيص دادم .
-«خدا خيلي رحم كرد كه زودتر از هميشه به خانه آمدم، گفتم امروز كه بيكاري باهم بریم خرید. بوي دود توی پاركينگ پيچيده بود، باز جاي شكرش باقي است كه فقط غذا و ظرفش جزغاله شده و دود ازش بلند شده بود.»
ناهید نیکبین پیام سختمان شماره 212